خانه » داستان » اين داستان ادامه دارد

اين داستان ادامه دارد

خيلي تند راه مي رفت. قدم هاش بلند و محكم و مصمم بودن و من با قدم هايي كوتاه و خسته و نامنظم، با فاصله ي چند متر، دنبالش مي رفتم و براي راه رفتن از آخرين قطره هاي جونم مايه ميذاشتم. ظرف پلاستيكي قرمزي كه دستش بود كمكم مي كرد گمش نكنم. تاريكي هر لحظه بيش تر مي شد. درخت هاي بلند كنار جاده كم كم به سايه هاي شبح وار ِ خشن و دلهره آوري بدل مي شدن. كف پام به طرز غيرقابل تحملي ذُق ذق مي كرد و راه رفتن ثانيه به ثانيه عذاب آورتر مي شد. ماشين ِ بنزين تموم كرده رو چند كيلومتر عقب تر گذاشته بوديم و به اميد پيدا كردن بنزين، جاده ي پيچ در پيچ رو برمي گشتيم. مي دونستم جز راه رفتن، چاره اي نداريم ولي واقعاً ديگه ازم بر نمي اومد. ايستادم و سرم رو بالا وعقب گرفتم و نفسم رو بيرون دادم و بعد خم شدم و كف دست هام رو به زانوهام چسبوندم. بدون اين كه دست از راه رفتن برداره داد زد:«راه بيا.. نزديكيم».

– ديگه نمي تونم.

ايستاد.

– مي توني.. راه بيفت.

– نمي تونم.. خسته شدم.

از جاش تكون نخورد. صاف وايستادم و دستام رو به پشت كمرم تكيه دادم. تو اون تاريكي كه حتي ديگه ظرف پلاستيكي قرمز هم ديده نمي شد، فرقي نمي كرد درد و رنجت رو با قيافه ي درمونده و توي هم رفته نشون بدي يا نه.. ولي من داشتم اين كارو مي كردم و در همون حال به سايه هاي ترسناكي كه از درخت ها، دور و ورم ديده مي شد نگاه مي كردم.

– مي گي چيكار كنيم؟

من نمي دونستم بايد چيكار كرد. از اون وقتايي بود كه پيدا كردن راه حل رو جزو حيطه ي تخصصيم نمي دونستم. مغزم كاملاً از كار افتاده بود و از طرفي از اون وقتايي بود كه واگذار كرده بودم.

– من نمي دونم. مي شه همين جا بشينيم تا يه ماشين رد شه؟

– ديوونگيه.. . اين وقت شب هيچ كس از اين جا نمي گذره.

– پس چي؟

چند لحظه سكوت شد و بعد با لحني خيلي خيلي جدي انگار كه داره راجع به يه مسئله ي اثبات شده ي علمي صحبت مي كنه، با بي اعتنايي گفت

– راه بيفت.. وگرنه من مي رم و تو همين جا تنها بايد بشيني تا يه ماشين رد شه.

يه حجم گنده اي گرروپي افتاد تو قلبم و شروع كرد به سنگيني كردن.

– تنها؟

– راه ديگه اي واسم نذاشتي.

– مي ري و منو وسط جاده، با اين همه تاريكي، تنها ميذاري؟

– اوهوم.

خودم رو لايق اين همه بي اهميت واقع شدن نمي دونستم. گوشام شروع كرد به سوت زدن و داغ شدن.

– واقعاً؟ اين حرف‌ آخرته؟

– اين حرف آخرمه.

براي چند ثانيه لب هامو محكم به هم فشار دادم و تو تاريكي به قسمت نامعلومي كه فك مي كردم بايد اون جا وايستاده باشه خيره شدم. از اون وقتايي بود كه تصميم نداشتم بجنگم و كسي كه داره مي ره رو با چنگ و دندون واسه خودم نگه دارم. بالاخره اين من بودم كه سكوت رو شكستم.

-باشه.. برو.

حاضر بودم قسم بخورم حتي قبل اين كه دو كلمه ي آخر رو بشنوه، راه افتاده بود.

یک دیدگاه برای ”اين داستان ادامه دارد

  1. آخجون یه سریال جدید:دی چه فضای آشنایی ;)
    آخی گناهی…رفت و تو سیاهی گم شد؟…
    شایدم نرفته باشه و تو اشتباه کرده باشی ، الان برمیگرده کولت میکنه! یا میشینین یه کم خستگی در کنین…
    دوس دارم بدونم بقیه ش چی میشه…زودی بقیشو بنویس..:دی

  2. aaaaaaaaaa
    اینی که نوشتی با اونی که واسم گفتی خیلی فرق داشت
    چه خوب نوشتی یعنی خیلی هیجان انگیز
    الته بی تفاوتانه نیز بود
    زودی بقیه شو بنویس که خیلی منتظرم
    بد دو

    • تو هميشه از داستان هاي من تعريف مي كني
      حتي اگه خيلي چرند باشن
      تشكر مي كنم

      مي نويسم بقيشو
      تندي

  3. خودت
    اسمایلی زبون درازی
    خب دوس دارمش ، بگم ندارم؟
    تازه یه داستان بلندم واسه کادو تولدم میخوام اصن
    بهله
    اونجوری که به حرفم گوش نمیکنی و نمی نویسی
    خب حیفه
    بع له

برای مرجان پاسخی بگذارید لغو پاسخ