امروز غروب از اون غروبایی بود که اگه یه مغازه ی شیرینی فروشی داشتم، بعد ِ این که یه جعبه شکلات به آخرین مشتری می دادم، می اومدم وایمیستادم دم درش، دست به سینه تکیه می دادم به چارچوب، خیره می شدم به اون بیرون، به تاریکی ملایمی که کمکم جون می گرفت، به خیابون خیس و به ماشینایی که با فاصله های نامنظم فیـــششش و فیش رد میشدن. یه کم بعدش، چراغ ها رو خاموش می کردم و کیفم رو ورمی داشتم و کرکره رو می کشیدم پایین و زیر بارون پیاده راه می افتادم به طرف خونه. اون موقع دیگه هوا خیلی تاریک تر شده بود. اما هنوز نمی شد بهش گفت شب. پیاده می رفتم و بارون بی وقفه روم فرود می اومد. از اون بارونایی که پریا بهش می گفت زِل فِشِه. یعنی انقدر تند و ریز و سوزنسوزن که فقط موهات و صورتت رو نمدار کنه. می رسیدم به کوچه. هوا بازم تاریک تر شده بود. بارون یه کم تندتر. کوچه خالی ِ خالی. فقط صدای شیــک-شیک ِ قدم هام روی کوچه ی خیس رو می شنیدم و توب-توب-توب ِ ملایم و ممتد ِ فرود اومدن بارون رو درختای دو طرف کوچه. امروز غروب از اون غروبا بود.
یه آرامش خاصی بود توش…بیا بریم همون مغازه باز کنیم ها؟من گل فروشی تو ام که شیرینی، ن هم که فست فود یا رستوران…جنسمون جوره ها ;)
باحال بود…همون کاری که امروز خودم انجام دادم ،اونم در فرم نوشتاری…;)
روزی همه ما خوب خواهیم شد. می دانم ، می دانم ، می دانم.
عاشق صداهای توی متن هستم …
دوست دارم
نوشتت رو
بارون رو
روزهای بارونی رو